مطالب زیبا و علمی و ایامیدانید هایی که در هیچ وبلاگی پیدانمی شود
تاریخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

ققنوسقُقنوس  پرندهٔ مقدّس افسانه‌ای است که در اساطیر ایران، اساطیر یونان، اساطیر مصر، و اساطیر چین از آن نام برده شده است . دربارهٔ این موجود افسانه‌ای گفته می‌شود که ققنوس مرغی نادر و تنهاست و جفتی و زایشی ندارد. اما هزار سال یکبار، بر توده‌ای بزرگ از هیزم بال می‌گشاید و آواز می‌خواند و چون از آواز خویش به وجد و اشتیاق آمد، به منقار خویش آتشی می‌افروزد و با سوختن در آتش تخمی از وی پدید می‌آید که بلافاصله آتش می‌گیرد و می‌سوزد و از خاکستر آن ققنوسی دیگر متولد می‌شود. ققنوس در اغلب فرهنگ‌ها، نماد جاودانگی و عمر دگربار تلقی شده‌است.

 

امّا برخی فرهنگ‌ها ویژگی‌های دیگر هم به او نسبت داده‌اند. ققنوس صدای دل نشینی دارد، موسیقی از آوای او پدید آمده‌است و…گرچه ققنوس در اساطیر ملل آسیایی همچون چین و ایران جایگاه ویژه‌ای دارد، امّا برخی معتقدند که اسطورهٔ ققنوس از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و هم سو با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتری یافته‌است.علامه دهخدا در توصیف ققنوس نوشته‌است: گویند ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه ای پدید آید و او را جفت نمی‌باشد و موسیقی را از آواز او دریافته‌اند. (به نقل از برهان قاطع).

ققنوس اساطیریققنوس طراحی شده در کتابی که به معرفی اساطیر اختصاص دارد، اثری از فردریک جاستین برتوش

در فرهنگ اروپایی

در فرهنگ انگلیسی زبان، ققنوس پرنده‌ای است افسانه‌ای و بسیار زیبا و منحصربه‌فرد در نوع خود، که بنا بر افسانه‌ها ۵۰۰ یا ۶۰۰ سال در صحاری غرب عمر می‌کند، خود را بر تلی از خاشاک می‌سوزاند، و از خاکستر حاصل، خود او دگر بار با طراوت جوانی سر بر می‌آورد و دور دیگری از زندگی را آغاز می‌کند و می‌گذراند. ققنوس در فرهنگ اروپایی غالباً تمثیلی از فنا ناپذیری و حیات جاودان است.طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، رویهم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یک مورد اثر هردوت مورخ یونانی ۴۸۴ تا ۴۲۴ قبل از میلاد با شرح کامل محفوظ مانده‌است.یونانی دیگری به نام کلودیوس آلیانوس که به آلیان مشهور است  نیز، ۲۰۰ سال بعد از میلاد مسیح در مورد ققنوس نوشته‌است:

«ققنوس بدون کمک از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب ۵۰۰ سال را درست نگه می‌دارد زیرا او از طبیعتی که عقل کل است همه چیز را می‌آموزد. با آن که اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر می‌رسد مع‌هذا گمان نمی‌رود در میان مصریان – شاید جز انگشت شماری از کشیشان – کسی بداند که ۵۰۰ سال چه وقت به سر می‌رسد، ولی دست کم ما باید بدانیم که مصر کجاست و هلیوپولیس که مقصد ققنوس است، در کجا قرار دارد و این پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت می‌گذارد و در کجا دفن می‌کند.»این مورخ، بر اساس متن انگلیسی، والد ققنوس را پدر می‌خواند ولی از ققنوس به صیغه خنثی (it) نام می‌برد. مولفان بعدی برای ققنوس غالباً از صیغه تأنیث استفاده کرده‌اند، اما از آن جا که این پرنده افسانه‌ای تک ومنحصربه‌فرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگیری ناشی نمی‌شده، بنا بر این بحث در مورد جنسیت آن چندان مهم به نظر نمی‌رسیده‌است.مورخی رومی به نام پوبلیوس اوویدیوس ناسو، مشهور به اووید، نخستین رومی است که دربارهٔ ققنوس به زبان لاتین مطلب نوشته‌است، در نوشتهٔ او آمده‌است:

«چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه می‌روند، امّا در ابتدا به شکل دیگری بوده‌اند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طوری که از نخست بوده، باقی خواهد ماند، یعنی طی سالیان مدید، بی آن که تغییری کرده باشد، باقی می‌ماند و سرانجام نیز، پس از نابودی، دگربار به همان شکل اولیهٔ خویش متولد می‌شود. این پرنده، پرنده‌ای است که آشوری‌ها یا به تعبیر برخی منابع احتمالاً سوری‌ها یا فنیقی‌ها آن را ققنوس می‌نامند. این پرنده، دانه و علف معمولی نمی‌خورد، ولی از عصارهٔ میوه‌ها و از ادویه خوشبوی کمیاب می‌خورد. وقتی ۵۰۰ ساله شد، بر بالای نخل بلندی آشیان می‌سازد و با چنگالش از مرغوب‌ترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغ برای خود بستری می‌سازد و بعد می‌میرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست سفر می‌کند، و داستان چنین ادامه می‌یابد که سپس از سینه بدن بی جان او ققنوس کوچکی سر بر می‌کشد تا آن طور که می‌گویند ۵۰۰ سال دیگر زندگی کند و در آن زمان که پس از سن و سالی شهامت لازم را پیدا کرد تخت و آشیانش را که مدفن پدرش هست بر فراز نخلی رفیع به حرکت در می‌آورد و سفر به شهر آفتاب را شروع می‌کند، همان جایی که در معبد آفتاب آشیان ققنوس خوش می‌درخشد.»

از مجموع آنچه در فرهنگ اروپایی پیرامون ققنوس آمده‌است، می‌توان دو روایت کلی در مورد ققنوس ارائه داد:

اول اینکه ققنوس از بدن بی جان پدرش به وجود می‌آید و جسد پدرش را به شهر هلیوپولیس می‌برد و در قربانگاه معبد آفتاب می‌سوزاند. و روایت دیگر اینکه ققنوس در تلی از چوب و خاشاک خوشبو آتش می‌افکند، بال می‌زند و شعله می‌افروزد، خود در آتش می‌سوزد و از خاکسترش ققنوسی دیگر زاده می‌شود. پس بطور خلاصه می‌توان در مورد این اسطوره در فرهنگ اروپایی گفت: «ققنوس در آتش می‌سوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده می‌شود». در همین ارتباط در زبان انگلیسی مثلی بدین مضمون رایج است که: «هر آتشی ممکن است ققنوسی در بر داشته باشد»

ققنوسفنگ هوانگ (ققنوس چینی)، در کاخ تابستانی بیجینگ، چین

در اساطیر چین

در فرهنگ اسطوره‌ای چین، ققنوس با نام فنگ هوانگ یا پرندهٔ سرخ شناخته می‌شود که از جنس آتش است و نماد تابستان و جنوب محسوب می‌شود که خشکسالی آفرین می‌باشد.به همین دلیل ققنوس دربردارندهٔ عنصر منفی و مادینگی جهان، یعنی یین است و نماد ملکه محسوب می‌شود. در برابر ققنوس، اژدها قرار می‌گیرد که همیشه در اساطیر چین نمایندهٔ خاقان به شمار می‌آید. در اساطیر چین ققنوس در فواره‌ای از آب زلال تن می‌شوید و با گذشتن از بلندای کوه گون لون، هر شامگاه در غارهای دان  آرام می‌یابد. بر مبنای روایات چینی ققنوس کمتر تا سطح زمین پرواز می‌کند و هرگاه که چنین کند، همهٔ مرغان گرد او جمع می‌شوند. بر اساس روایت کویاجی دربارهٔ ققنوس، وی بر سطح زمین نمی‌نشیند، امّا هرگاه که بر سطح زمین بنشیند بر یک پای می‌رقصد.برخی احتمال داده‌اند که ققنوس چینی همتای شانگ شانگ یا مرغ باران در روایت کنفوسیوس باشد، حال آنکه شانگ شانگ یا مرغ باران، پرنده ایست که نماد یین محسوب می‌شود، امّا ققنوس به طور معمول نماد یانگ تلقی شده‌است.ققنوس در اساطیر چین، نماد شادمانی و خرسندی و نشانهٔ رضایت آسمان است. اژدها در این اساطیر روح باران و نماد خاقان است و ققنوس، نماد ملکه و جنوب و یاور کشاورزان است.در اساطیر چین پرنده سرخ یا ققنوس نماد جنوب و مورد نیایش بود. ققنوس بعدها جای خود را به قرقاول داد. این پرنده در نقش‌های برجای مانده دارای منقار خمیده، پنجهٔ بلند و تیز به شکل پرندگان شکاری بود و یاری دهندهٔ کشاورزان مزارع خشک جنوب به شمار می‌آمد.در اساطیر چین ققنوس دیگری موسوم به چی سانگ یا ققنوس کوهساران نیز وجود دارد. این ققنوس، ققنوسی است که به روزگار دودمان جو نقشهٔ رودها را به یو پیشکش کرد.

در اساطیر ایران

در اساطیر ایران، قُقنوس یا قُقنُس، معرب کلمهٔ یونانی کوکنوس، و همتای کلمهٔ هند و اروپایی و چینی فونیکس است و چنین می‌نماید که شکل آن ترتیب و برآیندی از قرقاول، مرغ چینی و آمیزهٔ آن با دیگر مرغان اسطوره ایست.این مرغ در روایت‌های ایرانی نیز همچون روایت‌های هندواروپائی، مرغی نادر و تنهاست که او را جفتی نیست و در نتیجه از او زایشی نیز پدید نخواهد آمد. ققنوس هزار سال زندگی می‌کند و چون عمرش به پایان می‌رسد، توده‌ای بزرگ از هیزم فراهم می‌آورد و با نشستن بر آن توده چندان آواز می‌خواند که از آواز خود به وجد می‌آید و با بر هم زدن بال و به یاری منقار، آتشی می‌افروزد و با سوختن در آتش از وی بیضه ای(تخم مرغی) پدیدار می‌شود و بدینسان ققنوسی دیگر زاده می‌شود.در این روایت ققنوس همتای قو در ادبیات اروپایی است که با آوازخوانی، زیست و زندگی خود را به پایان می‌برد. اساساً در ادبیات ایران نیز همچون ادبیات هندواروپایی، سوختن در رنج خویش و از خاکستر خود برآمدن و تولدی دیگر، راه به اسطورهٔ ققنوس دارند.

در مصر باستان

طی نخستین قرن میلادی، روی هم ۲۱ بار توسط ده مولف از ققنوس یاد شده‌است. از مجموع این منابع چنین بر می‌آید که خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قدیم مصر بوده و بعدها به ترتیب در تمدن‌های یونانی، رومی و مسیحی درباره آن سخن گفته‌اند. در میان مصریان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشید بوده که بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع می‌کند و نام شهر هلیوپولیس در نوشته هردوت نیز باید در همین ارتباط باشد.مصریان ققنوس را پرنده مقدسی می‌دانند که بسیار نادر است. به روایت مردم شهر هلیوپولیس، ققنوس هر ۵۰۰ سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر ظاهر می‌شود. از این پرنده تنها برخی تصاویر موجود است و آن طور که از شکل واندازهٔ او در این تصاویر بر می‌آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی عجیب هم از کار این پرنده گفته می‌شود و آن این که این پرنده جسد پدر خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو اندود شده، همهٔ راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می‌آورد و آن را در آن جا دفن می‌نماید. می‌گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله‌ای آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نماید از جنس آن صمغ گیاهی می‌سازد، بعد توی آن را خالی می‌کند و جسد را در آن می‌گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه مسدود می‌کند و آن گاه گلوله را که درست همان وزن اولیه خود را پیدا کرده‌است، به مصر می‌آورد و در حالی که تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفته شد درون معبد آفتاب می‌گذارد.

ققنوسققنوس از خاکستر خویش، برمی خیزد

ققنوس در ادبیات

در منطق الطیربه ققنوس در شعر کهن فارسی تقریباً هیچگاه اشاره نشده‌است و می‌توان گفت که طی هزار سال شعر فارسی، تنها عطار نیشابوری است که در اشعار خود از این پرنده نام برده‌است، و جالب این که وی نیز به صراحت با این باور دیرینه که ققنوس حیات جاودان دارد، مخالفت ورزیده و برعکس ققنوس را نیز به سان دیگر موجودات فانی دانسته و بر همه گیر بودن پدیدهٔ مرگ تاکید ورزیده‌است.در منطق الطیر عطار، ققنوس طرفه مرغی دلستان است که مأوای او در هندوستان می‌باشد. او پرنده ایست که نزدیک به صد سوراخ در منقار دارد و او را جفتی نیست. بنا بر این روایت، ققنوس در بلندی‌ها می‌نشیند و با وزیدن باد بر منقار او، نوایی دلنشین پدیدار می‌شود و مرغان دیگر بدین آواز گرد او جمع می‌شوند و مدهوش و صید وی می‌شوند.عطار نیشابوری در اشعارش از ققنوس بعنوان پرنده‌ای یاد می‌کند که بر روی نوک او ۳۶۰ سوراخ وجود دارد و از هر سوراخ آن نوایی دلنشین خارج می‌گردد . او خاستگاه ققنوس را در هندوستان می‌داند .

در شعر نو فارسی

شعر زیر از شاعر بزرگ ایران، نیما یوشیج، که عنوان ققنوس دارد، بازگوکنندهٔ مناسبی از اسطورهٔ ققنوس است:

قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازهٔ جهان،

آواره مانده از وزش بادهای سرد،

بر شاخ خیزران،

بنشسته‌است فرد.

بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله‌های گمشده ترکیب می‌کند،

از رشته‌های پارهٔ صدها صدای دور،

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،

دیوار یک بنای خیالی

می‌سازد.

از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کمرنگ مانده‌است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده ست روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم، شعلهٔ خردی

خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب

وندر نقاط دور،

خلق اند در عبور …

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،

از آن مکان که جای گزیده ست می‌پرد

در بین چیزها که گره خورده می‌شود

یا روشنی و تیرگی این شب دراز

می‌گذرد.

یک شعله را به پیش

می‌نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی

ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،

نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است

حس می‌کند که آرزوی مرغها چو او

تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان

چون خرمنی ز آتش

در چشم می‌نماید و صبح سپیدشان.

حس می‌کند که زندگی او چنان

مرغان دیگر ار بسر آید

در خواب و خورد

رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،

در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،

اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،

بسته ست دمبدم نظر و می‌دهد تکان

چشمان تیزبین.

وز روی تپه،

ناگاه، چون بجای پر و بال می‌زند

بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،

که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.

آنگه ز رنج‌های درونیش مست،

خود را به روی هیبت آتش می‌افکند.

باد شدید می‌دمد و سوخته ست مرغ!

خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!

پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.

در این شعر نیما، خیزران یا نی کنایه ایست از قلم، و فرد نشستن بر سر آن توصیفی است که نیمایوشیج از یکه و تنها بودن خویش در شعر نو، در سپیده دم ابداع این نوع شعر می‌کند. لطافت این شعر نیما که در بهمن ۱۳۱۶ سروده شده‌است، در این شعر آن است که وی با توجه به ناآشنا بودن شعر نو برای بسیاری از افراد خاص و عام و ضمن یادآوری تنهایی خود در این مسیر، ضمن اشاره به ققنوس به سوختن خویش در رنج درون اشاره می‌کند، تنها بدین امید که پویندگان راهش در آینده، ققنوس وار سر بر آورند و به کار او در زمینهٔ شعر نو، حیاتی جاوید بخشند. اتفاقی که امروز با گسترش فوق العادهٔ شعر نو بوضوح شاهد آن هستیم.

در نمونه‌ای دیگر از اشاره به ققنوس در شعر پارسی، می‌توان به سرودهٔ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی اشاره کرد:

در آنجای که آن ققنوس آتش می‌زند خود را

پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر

خوشا مرگی دگر

با آرزوی زایشی دیگر

احمد شاملو، شاعر مشهور و نوپرداز معاصر نیز، دفتر شعری با عنوان ققنوس در باران دارد که در حوالی سالهای ۴۵-۱۳۴۴ به چاپ رسیده‌است، هرچند که شعری با این عنوان در آن دفتر نیست و در چاپ‌های موجود نیز مقدمه‌ای بر دفتر که تسمیه آن را توجیه کند وجود ندارد.همچمین محمود دولت آبادی، نویسندهٔ برجستهٔ معاصر، نمایشنامه‌ای به نام ققنوس دارد. سید علی صالحی نیز، مجموعه شعرهای سیدعمادالدین نسیمی را تحت عنوان ققنوس در شب خاکستر به چاپ رسانیده‌است.

________________

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

سیمرغسیمرغ، نشان شاهنشاهی ساسانی

سیمرغ نام یک چهرهٔ اسطوره ای-افسانه‌ای ایرانی است. او نقش مهمی در داستان‌های شاهنامه دارد. نشان سیمرغ نگاره ایست با ساختاری پیچیده؛ مرغی افسانه‌ای با دُم طاووس، بدن عقاب و سر سگ و پنجه‌های شیر.محل زندگیش کوه اسطوره‌ای قاف است. سیمرغ دانا و خردمند است و به رازهای نهان آگاهی دارد.سیمرغ نه تنها در شاهنامه فردوسی  بلکه دیگر شاعران پارسیگوی نیز سیمرغ را چهرهٔ داستان خود قرار داده‌اند که از آن دسته‌ می توان منطق الطیر عطار نیشابوری را نام برد.

 

سیمرغ در دوره ایران ساسانی، بر بسیاری از جاها و ظرفها نقش بسته و شاید نشان رسمی شاهنشاهی ایران بوده باشد. نگاره‌های کشف شده بر بخش غربی دیوار افراسیاب، در شهر سمرقند، شاه یا شاهزاده‌ای را نمایش می‌دهند که همان طرح، همانند جامه خسرو پرویز بر دیوار طاق بستان، روی جامه اش نقش بسته. پژوهشگر نگاره‌های دیوار افراسیاب، پروفسور مارکوس موده، (استاد انستیتوی باستان‌شناسی و هنر شرقی دانشگاه مارتین لوتر آلمان) در پژوهش خود یادآور شده که به دلیل وجود این نگاره بر پیکره خسرو بر طاق بستان، ممکن نیست نشانی ساده بوده باشد، او همچنین شبیه بودن کلاه در این دوپیکره را دلیل دیگری بر مهم بودن شخصیت گمنام نقش بسته بر دیوار افراسیاب می‌داند و در ادامه به این نتیجه رسیده که نگاره سیمرغ، به احتمال بسیار پیکر یزدگرد سوم آخرین شاه ساسانی را نشان می‌دهد، چون تاریخ تقریبی ساخت آن نگاره‌ها با سالهای پایانی شاهنشاهی ساسانی منطبق، و همچنین از بین یکصد پیکره نقش بسته بر آن دیوار، تنها یک نفر جامه اش به این نشان آراسته است.

 

سیمرغ اساطیر ایران

از عهد ساسانیان

جامه ابریشمی (یا کفتان) دیگری از پایان دوره ساسانی در موزه سرنوچی پاریس با همان نقش به نمایش گذاشته شده. شماری تکه پارچه ابریشمی، کاشی‌ها و ظرفهای سیمین و زرین آن دوران نیز، سیمرغ را در همان قالب و همان نقش نشان می‌دهند.«سام» پدر زال فزمان می‌دهد فرزندش را که با موهای سپید به دنیا آمده در صحرا رها کنند تا از بین برود. سیمرغ به سبب مهری که خدا در دلش می‌افکند، زال را به آشیانه می‌برد و می‌پرورد. سرانجام وقتی سام به دنبال خوابی که دیده‌است به پای البرز کوه (جایگاه سیمرغ) به سراغ زال می‌آید، سیمرغ بعد از وداع با زال پری از خود را به او می‌دهد تا به هنگام سختی از آن استفاده کند. سیمرغ دو جا در شاهنامه کمک‌های مهمی به زال می‌کند.. یکی به هنگام به دنیا آمدن رستم که به علت درشت بودن تولدش با مشکل مواجه شده‌است و سیمرغ با چاره جویی به هنگام، این مشکل را بر طرف می‌کند. دیگری به هنگام جنگ رستم و اسفندیار است که رستم ناتوان از شکست دادن اسفندیار با روشی که سیمرغ به وی می‌آموزد موفق می‌شود اسفندیار را در نبرد مغلوب کند.

 

 

سیمرغ عهد ساسانی

سیمرغ بر پارچه ابریشمی منجوق دوزی شده از عهد ساسانیان

 

سیمرغ هم چنین زخم‌های بدن رستم و رخش را درمان می‌کند.اگرچه در شاهنامه سیمرغ به منزلهٔ موجودی مادی تصویر می‌شود، اما صفات و ویژگی‌های کاملاً فراطبیعی دارد. ارتباط او با این جهان تنها از طریق زال است. به یکی از امشاسپندان یا ایزدان یا فرشتگان می‌ماند که ارتباط گهگاهشان با این جهان، دلیل تعلق آنها با جهان مادی نیست. سیمرغ در دیگر متون اساطیری فارسی هم چون «گرشاسب نامه» اسدی توسی، چهره‌ای روحانی و فرا طبیعی ندارد. اصولاً جز در بخش اساطیری شاهنامه، بعد از اسلام ما متن اساطیری به معنای حقیقی کلمه نداریم، به همین سبب است که سیمرغ تنها با شخصیت و ظرفیت بالقوه تاویل‌پذیری اسطوره‌ایش که در شاهنامه ظاهر می‌شود، به آثار منظوم و منثور عرفانی فارسی راه می‌یابد و از طریق شخصیت رمزی خود در عنصرهای فرهنگ اسلامی جذب می‌گردد. اما روشن نیست که دقیقاً از چه زمانی و به دست چه کسی سیمرغ صبغهٔ عرفانی گرفته‌است.پس از شاهنامهٔ فردوسی کتاب‌های دیگری نیز در ادبیات فارسی هست که در آنها نشانی از سیمرغ و خصوصیاتش آمده‌است.

 

جام ساسانی با نقش سیمرغ

جام نقرهای مربوط به دوره ساسانی – ارتفاع تقریبی ۳۰ سانتیمتر.

 

از جملهٔ آنها کتاب‌ها و رساله‌های زیر را می‌توان بر شمرد: رساله الطیر ابن سینا، ترجمهٔ رساله الطیر ابن سینا توسط شهاب الدین سهروردی، رساله الطیر احمد غزالی، روضه الفریقین ابوالرجاء چاچی، نزهت نامهٔ علایی (نخستین دانش نامه به زبان فارسی)، بحر الفواید (متنی قدیمی از قرن ششم که در قرن چهار و پنج شکل گرفته و در نیمهٔ دوم قرن ششم در سرزمین شام نوشته شده‌است) و از همه مهم تر منطق الطیر عطار.منطق الطیر عطار داستان سفر گروهی از مرغان به راهنمایی هدهد به کوه قاف برای رسیدن به آستان سیمرغ است. هر مرغ به عنوان نماد دستهٔ خاصی از انسان‌ها تصویر می‌شود. سختی‌های راه باعث می‌شود مرغان یکی یکی از ادامهٔ راه منصرف شوند. در پایان، سی مرغ به کوه قاف می‌رسند و در حالتی شهودی در می‌یابند که سیمرغ در حقیقت خودشان هستند. اکثر محققان ادبیات، از جمله «شفیعی کدکنی» بر این باورند که در این داستان، سیمرغ رمزی از وجود حق تعالی است. سیمرغ رمز آن مفهومی است که نام دارد و نشان ندارد. ادرک انسان نسبت به او ادراکی است «بی چگونه».سیمرغ در ادبیات ما گاهی رمزی از وجود آفتاب که همان ذات حق است، نیز می‌شود.

سیمرغ

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

Rostamجهت دادن به انگاره‏هاى اساطیرى و ایجاد پیوند بین تاریخ و افسانه، آن‌چنان آسان نمى ‏نماید تا از این طریق بتوان به شخصیت تاریخى یا اسطوره‏اى قهرمانان شاهنامه یا داستانهاى اساطیرى سایر ملتها راه یافت. بدون شک، اگر به وجود افسانه‏اى قهرمانان حکایات، با نگرشى جهان‏ بینانه بنگریم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پیش ازتاریخ و منشها، آرزوها و تجلیات درونى آنها را بازمى ‏یابیم. بنابراین، توجه به شخصیت افسانه‏اى یا تاریخى رستم نیز سالها، بلکه قرنها، است که مورد نگرش و عنایت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقیق، به طور خاص، بوده و پس از این نیز خواهد بود.افسانه ‏ها نه تنها در بین مردم کشور ما رایج بوده و هست، بلکه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعه‏اى افسانه‏ ها و اسطوره‏ ها برخوردارند. اما قضیه‌ی‌ مهم این است که نباید این افسانه‏ها را با خرافات، که خود نشانه‏اى از تنگ‌ میدانى فرهنگى است، یکى بدانیم، زیرا که خرافات مقوله ه‏اى دیگر و اساطیر موضوع دیگرى است. معمولاً، افسانه‏ها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقویت جنبه‏هاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گریبان ناتوانى فرهنگى.

 

رستم کیست؟
رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقه‌ی فردوسى است که در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسه‌سراى طوس برخوردار بوده است.در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمى‏خوریم. پهلوانان در این کتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان کاوه، پهلوانان اشکانى (که عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (که طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناس‏ترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان کیانى که بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بوده‏اند. رستم از یلان سیستان بود، ساکن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مرکز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریباً همان شهر غزنین است که از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مى‏شد و سیستان (سکستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است که امروز مرکز آن، شهر زابل فعلى است که در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مرکز ایران و حکومت‌نشین بوده و حضرت زردشت، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و یقین، مى‏توان گفت که بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاسته‏اند.

نژاد رستم
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مى‏رسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاک تازى، با دختر «کورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج کرد و از او صاحب پسرى شد که نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورک» و از طورک «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، که در هنگام تولد سُرخ‌روى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، که هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزکوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن کودک را به کنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت کرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بى‏باک گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست که هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از کار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد که او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنکه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى کنیم.

سیمرغ
پرنده افسانه‏اى است که هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطق‏الطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است که بر فراز قله کوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، که در حقیقت مرشد کامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستان‌بوسى سیمرغ، از مغرب‌زمین به سوى مشرق‌زمین پرواز کردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) که همان‏هفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.براى کوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفته‏اند کوهى است از زبرجد سبز که گرداگرد زمین را احاطه کرده و قله‌ی آن به آسمان مى‏رسد و هیچکس را یاراى رفتن به قله‌ی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:

وقت خلوت نیست اندر جمع آى

اى هدى چون کوه قاف و تو هماى (مولوى)
عده‏اى دیگر کوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانسته‏اند؛ و سرانجام اعتقاد بر این است که کوه قاف همان کوه البرز (یا هربرز کوه) است؛ به معنى کوه بلند. بدین ترتیب، نشستنگه سیمرغ قله کوه البرز است که ضمناً طلوعگاه خورشید نیز مى‏باشد و این مسأله، با کمى تعمق، به آیین مهر یا مهرپرستى یا میترائیسم مرتبط است.اما سیمرغ حماسه، پرنده‌ی داستانى و افسانه‏اى شاهنامه است که در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سین مورو» نامیده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهین است. سیمرغ یا «مرغوسئن» پرنده‏اى است فراخ‏بال، چنان‌که در هنگام پرواز، تمام پهناى کوه را فرا مى‏گیرد و در حقیقت خورشید به هنگام طلوع، تمام کوهها را در زیر خود دارد. لانه سیمرغ بر فراز درختى است در دریاى «فراخکرت» یا دریاى مازندران؛ و مشخص است که خورشید نیز از پشت آبهاى دریاى مازندران طلوع خود را آشکار مى‏سازد. این درخت، درمان‌بخش است و دانه همه‌ی گیاهان برآن نهاده شده‏است. نام این درخت «هرولیپ تخمه» یا «گونه‏گون دانه» ‏است. از این درخت همه داروها و گیاهان دارویى به دست مى‏آید و به همین سبب است که سیمرغ شاهنامه، طبیبى ماهر و چیره‏دست معرفى شده است و داروهاى مؤثر جهت مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نیز براى معالجه‌ی زخمهاى رستم، در جنگ با اسفندیار، فراهم آورده و تجویز کرده است. ضمناً، سیمرغ پیشوا و راهنماى زال و رستم در همه کارها نیز بوده است. در جنگ رستم و اسفندیار، سیمرغ به رستم دستور مى‏دهد که از چوبِ گز، که به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفندیار استفاده کند؛ و این خود از کرامات سیمرغ به شمار مى‏رود. ناگفته نماند که در آئین مهرى درخت گز– که درختى نیرومند و مقاوم است و در صحرا و مناطق گرم در زیر آفتابِ سوزان پایدارى بسیار دارد– مورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهرام‏یشت از سیمرغ نام برده شده و در شاهنامه نیز چهار نوبت حضور او آشکار است. اولین بار، در زمان کودکى زال، پدر رستم، ظاهر مى‏شود. زمانى که سام، فرزند سپیدموى خود، زال، را در البرزکوه رها مى‏سازد، در آن‏لحظه، سیمرغ زال را مى‏یابد و به کنام خود مى‏برد و از او نگهدارى و پرستارى مى‏کند. در این‏جا، سیمرغ موجودى مهربان است که آموزگارى و تربیت زال را به عهده مى‏گیرد و خرد و تدبیر و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مى‏بخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مى‏بینیم که، به دلیل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشکل مى‏شود و سیمرغ دستور مى‏دهد پهلوى رودابه را بشکافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازند– و در واقع عمل «سزارین» یا عمل به دنیا آمدن کودک از پهلوى مادر به وسیله عمل جراحى که بعدها درباره «سزار»، قیصر روم، انجام گرفت و از آن پس آن عمل‏را «سزارین» نامیدند و لازم است که این عمل را عمل رستمى بنامند؛ زیرا که تولد رستم در حدود هزار سال قبل از میلاد مسیح روى داده، در حالى که ژول سزار قرنها بعد از او، یعنى سال یکصد و دو قبل از میلاد، متولد شده است. بنابراین، سیمرغ در این نوبت به صورت پزشکى حاذق و چیره‏دست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سیمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، که در ضمن جراح یا کارد پزشک بوده، و به دنیا آمدن رستم در شاهنامه بسیار خواندنى است. بار سوم، سیمرغ در هفت‏خوان اسفندیار ظاهر مى‏شود، اما در اینجا نه به قصد کمک به اسفندیار، بلکه براى نابودى او؛ زیرا که سیمرغ مظهر دین مهرى و اسفندیار مظهر و قدّیس دین بهى یا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمین مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفندیار ظاهر مى‏شود. در اینجا، چون رستم نمى‏تواند براسفندیار پیروز شود، زال از سیمرغ مدد مى‏جوید و سیمرغ او را در ساختن تیر دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفندیار ترغیب و راهنمایى مى‏کند.
در دو مورد اول، سیمرغ تجلى اهورایى و ایزدى دارد و در مرتبه بعد تجلى اهریمنى. چون سیمرغ پیشواى دین مهرى یا تجلى‌گاه مهر بوده و این دین در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سیمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است که یکبار بصورت معلم و مربى و بار دیگر به صورت پزشک بر آنان متجلى مى‏شود و آنان را از مرگ مى‏رهاند. اما نسبت به اسفندیار و خاندان گشتاسب، که دین بهى را پذیرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانکه مى‏دانیم، نبرد رستم و اسفندیار، پیش از آنکه یک نبرد خانگى باشد، یک جنگ دینى بوده است و اسفندیار براى تغییر دین رستم به آیین زردشتى این ماموریت را پذیرفته بود.به هرحال، سیمرغ، با اینکه با پیروان آیین بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنایى و تقدس بود.

رستم
در ادبیات پهلوى، «رتس تخمک»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لکن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان یکى از القاب گرشاسب، در این کتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیکل، درشت‌اندام و رشد کرده آمده است.رستم فرزند زال بود، همان پرورش یافته‌ی سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ کیقباد، کیکاوس و کیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را کشت و دوبار کیکاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و، براى عظمت ایران، پیکار بسیار کرد؛ از هیچ‌کس وهیچ‌چیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر کرد؛ گرز او نهصد مَن ‏وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، که اسبى استثنایى بود.
رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، که خود ارتباطى نزدیک با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش ترکیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار کوچک در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مى‏گفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمى‏انگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مى‏گفت و یکبار اژدهایى را کشت.

رودابه
مادر رستم، دختر مهراب کابلى، پادشاه کابل، بود. گفته‏اند که رستم از نسل رود است، زیرا که خورشید ازروى رودخانه طلوع مى‏کند و واژه رودابه نظر در همین مطلب دارد. درباره‌ی وجه تسمیه‌ی رستم– علاوه بر اینکه این واژه ساده شده‌ی کلمه‌ی رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى کشیده‌قامت و قوى‌هیکل است– داستان دیگرى را هم ذکر کرده‏اند و آن اینکه، پس از شکافتن پهلوى رودابه و بیرون کشیدن رستم به اشارت سیمرغ، چون رودابه بهبود یافت، کودک را نزد او بردند و او از شادى فریاد کشید و گفت: «از بلا رستم»، یعنى آسوده شدم، و از این جهت او را رستم نام نهادند:
بگفتا برستم، غم آمد به سر
نهادند رستمش نام آن پسر
در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و یک‌روزه بود که یکسال مى‏نمود:
به یک روزه گفتى که یکساله بود
یکى توده سوسن و لاله بود
از کودکى، زورمند و قوى بود. در همان اوان کودکى، پیلى بزرگ را کشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نریمان به قتل آورد و «کُک کوهزاد» را، که زال خراجگزار او بود، بکشت. رستم بارها با افراسیاب تورانى، براى نجات ایران، جنگید و او را شکست داد. کیقباد را به پادشاهى رسانید و، در عصر پادشاهى کیکاوس و کیخسرو، پهلوانیهاى بسیار کرد. سودابه (همسر کیکاوس) را، که عامل قتل سیاوش شده بود، کشت و براى نجات فرنگیس و کیخسرو، که پس از قتل سیاوش در بند افراسیاب بودند، گیو را به توران‌زمین فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفندیار رویین‏تن نبرد کرد و در آخر، به چاره‏گرى سیمرغ، او را کور کرد و کشت و، در یک واقعه بسیار غم‏انگیز و تراژیک، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسید. در زمان کشتن اسفندیار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفندیار و نوه‌ی گشتاسب، که خود از تربیت‌یافتگان رستم بود، به حیله‌ی برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در این واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجیع خود از برادرش شغاد، که برسر چاه بود، تیر و کمان خواست. شغاد تیر و کمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظیمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تیرى به سوى چنار رها کرد، به طوری که تیر از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.

خاندان رستم
همان‏گونه که بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، که به دست وى کشته شد؛ جهانگیر، که به طور ناشناس با پدر جنگید ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از کوه پرتاب کرد و کشت؛ سومین پسر او فرامرز بود، که بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به کین‏خواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم یکى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوش‏قامت)؛ و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار کردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند کشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح کرد و جهان‌پهلوان سپاه او شد.

افسانه یا حقیقتبه طور مسلم، معلوم نیست که داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زده‏اند. در اوستا، کتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا که رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت که همه‌ی این حدسها فرضیه‏اى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در کتاب «درخت آسوریک»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یک داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفته‏اند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیکى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمى‏دانند و ریشه‌ی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مى‏کنند و آن را بازمانده زمانى مى‏دانند که سیستان در تصرف اقوام سکایى بوده است.
حکایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مکه روایت مى‏شد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بین‏النهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت که افسانه‌ی رستم نه تنها در مشرق ایران بلکه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضیه‌ی سکایى بودن داستان رستم را قابل تردید مى‏دانند، زیرا فارسى بودن نام رستم فرضیه‌ی سکایى بودن داستان رامنتفى مى‏سازد. پس، داستان رستم باید مربوط به پیش از زمان تسلط سکاها بر سیستان باشد، که از مشرق ایران به این سرزمین تاخته بودند؛ و قطعاً این داستان مربوط به چندین قرن قبل از ساسانیان است، به طورى که در عصرساسانى، این داستان کاملاً شناخته‌شده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان دیگر شاهنامه– مثل گیو، گودرز و بیژن و میلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشکانى بوده است، که در سیستان داراى قدرت بسیار بوده‏اند. اگر چنین باشد، رستم، علاوه بر یک وجود افسانه‏اى و حماسى، یک شخصیت تاریخى نیز مى‏باشد که، تدریجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانه‏اى و حماسى تبدیل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارک و اسناد عصر اشکانى به دست ما نرسیده و ساسانیان تمام آثار اشکانیان را از بین برده‏اند، آن‌چنان که باید و شاید از شخصیت تاریخى رستم اثر چندانى در دست نداریم و باید، مثل سایر قهرمانان و شاهان افسانه‏اى شاهنامه، به وجود افسانه‏اى او قناعت کنیم. اما این دلیل، انکار وجود تاریخى او به سبب نبودن مدارک و اسناد نمى‏تواند باشد و اگر، با شک و تردید، وجود تاریخى او را بپذیریم، باید قبول کنیم که این وجود غیر از شخصیت افسانه‏اى او است، که ششصد سال عمر کرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سیمرغ به امانت مى‏گذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مى‏رفت؛ زیرا که او هم خود از عجایب روزگار بود و هم رخش او؛ و نکته آخر اینکه، اسطوره و افسانه، مخصوص دوره‏اى است خاص و مردمانى خاص، که با اسطوره و افسانه‏هاى خود مى‏زیسته‏اند و ما امروز زندگى و خط سیر حیات مردم هزاران سال پیش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانه‏ها و اساطیر آنان درمى‏یابیم.

 

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

تصاویر-سه-بعدی-گاو-ایران-باستان

نمونه واقعی یا نمادین جانوران در اساطیر ایران باستان آمده است و می‌توان آن را در منابع اوستایی، پهلوی و حتی فارسی دید. در بخشهایی از اوستا از جمله در بخش گاهانی: یسنا ۲۸ بند ۱، ویسنا ۲۹ بند ۱ تا ۱۱، در اوستای متأخر: یشت ۱۳ بندهای ۸۶ و ۸۷، یسنا ۱۳ بند ۷، یسنا ۶ بند ۴، یسنا ۲۶ بندهای ۴و۵، یسنا ۶۸ بند ۲۳، یسنا ۱ بند ۲، یسنا ۳۹ بند ۱، یسنا ۷۰ بند ۲، یشت ۷ (مقدمه)، یشت ۱۴ بند ۵۴، و یسپرد ۲۱ بند ۲ و یشت هفتم و سی روزه دوم بند ۱۲… از گاو سخن رفته است.
«گوشورون۱ به بارگاه آفریدگار روی آورد و خروش برداشت و بنالید که: مرا به چه کار آفریدید؟ کیست آن‌کس که مرا پدید آورد؟ خشم و ستم و سنگدلی و گستاخی و زور مرا به ستوه آورد. ای آفریدگار، مرا جز تو نگهبان دیگری نیست، اینک بهروزی و شادکامی برزیگران را به من ارزانی دار.

 

آن‌گاه آفریدگار چارپایان از «اردیبهشت» (اشی) پرسید: کدامین کس را می‌شناسی که بتواند برای چارپایان جراگاه وکشتزاری سزاوار پدید آورد و از آنان پاسداری کند؟ چه کسی را برای نگاهبانی چارپایان برمی‌گزینی که بتواند دروغ خشم را باز دارد؟

«اردیبهشت»: به آفریدگار پاسخ داد: در جهان برای چارپایان نگاهبان بی‌آزار و آیین‌شناسی نیست. مردمان نمی‌توانند دریابند که ] باید[ با زیردستان رفتاری بسزا کنند. در میان مردمان، نیرومندتر از همه آن است که مرا بخواند و من به یاری او بشتابم…» (سرود ۲۹، بند ۱ تا ۳)
براساس کتابهای دینی پهلوی به ویژه بندهش و نوشته‌های زادسپرم و دادستان دینیک و دینکرد می‌توان این‌گونه برداشت کرد که کیومرث و گاو نخستین به نام اوگدات یا ایوک‌داد e.vak.dad از خاک درست شدند. گاو در ساحل راست رودخانه داییتی da.i.ti یا ویه‌دایت vi.ye.dayt و گیومرث در ساحل چپ آفریده شد. این گاوکه بنابر بیشتر منابع نر بود، تنها مخلوق روی زمین و حیوانی زیبا و نیرومند به شمار می‌رفت. در زادسپرم (فصل دوم بند ۶)۲ و یشت هفتم و سی‌روزه، دوم این گاو را ماده، سپید ونورانی، همچون ماه وصف کرده‌اند. گاو و گیومرث تا سه هزار سال در آرامش بودند. در گزیده‌های زادسپرم، درباره اندرآمدن اهریمن بر آفرینش چنین آمده است: «سپس بر گاو آمد که یکتا آفریده بود، که بالاش به مانند گیومرث بود. بر بار ]= ساحل[ آب ]=رود[ ـ داییتی، میانه زمین ایستاده بود. دوری او از گیومرث برابر بالای خویش بود از بار آب ]= ساحل رود[ داییتی نیز به همان اندازه بود. ماده ]گاوی[ بود سپید و روشن چون ماه. چون پتیاره ]= دشمن، مهاجم و از القاب اهریمن[ برآمد، هرمزد منگ را که بنگ نیز خوانده شود، به خوردن، (به گاو) داد و پیش چشم (وی) بمالید که تا او را از نابودی و بزه ناشادی کم بود. نزار و بیمار شد، به راست سوی افتاد و اندر گشت ]= مرد [».3 میان آثار پهلوی، بندهش شرح و بسط بیشتری درباره‌ روایت آغاز جهان دارد و در فصل سوم، بندهای ۲۶-۱ به سرگذشت گاو و گیومرث پرداخته است. هنریک ساموئل نیبرگ، خاورشناس سوئدی (۱۸۸۹-۱۹۷۴) براساس این بخش در مورد سرنوشت گاو در دوره سه هزارساله سوم چنین گفته است:
«در سه هزار ساله سوم (از سال ۶۰۰۰ تا ۸۹۹۹): اهریمن از بیهوشی دراز مدت خود به هوش می‌آید و با شتاب تمام آغاز دستبرد به جهان روشنایی می‌کند و این جهان روشنایی را از پایین سوراخ می‌کند، در حالی که این جهان درخشان بدون لکه و در خود بسته و به صورت تخم مرغ بسیار بزرگی قرار گرفته است. وی همه جا مرگ و تباهی می‌گستراند. سپاه او همچون مگس برآفرینش پراکنده می‌شود و از این رو همگی زهرآگین می‌گردند. مرگ بر نخستین مرد، گیومرث ونخستین گاو نر چیره می‌‌شود، ولی در حال مرگ تخمهای خود را بیرون ‌می‌ریزد؛ از تخمهای گیومرث، نخستین جفت انسان، مشیگ و مشیانگ و از تخمهای نخستین گاو، چهارپایان پدید می‌آید و به‌زودی زندگی میرا و آمیخته با بدی، جریان می‌یابد.»4
بر پایه نوشته‌های پهلوی می‌توان این گونه نتیجه‌گیری کرد که: هنگامی که دیو بدی به گاو نخستین رسید،‌ گاو برخلاف تلاش اهورامزدا بیمارشد و سرانجام، چشم از جهان فرو بست. روان گاو ]=گوشورون[ ظهور مردی را که حامی حیوانات باشد از اهورامزدا خواستار شد و اهورامزدا فره‌‌وشی زردتشت را بدو نمود. سپس از هر یک از اعضای گاو نخستین پنجاه و پنج نوع غله و دوازده نوع گیاه شفابخش رویید و این رستنی‌ها شکوه خود را از نطفه گاو نخستین گرفت. از این نطفه یک جفت گاو (نر وماده) پدید آمد و به دنبال ‌آنها دویست و هشتاد و دو جفت (بندهش: دویست و هفتاد و دو نوع) از هر یک از حیوانات روی زمین ظاهر شدند.»5 کلمه اوستایی گاو یا گوشورون (روان چهارپایان) صرف‌نظر از نوع آن است و به صورت جنس بر همه چهارپایان مفید اطلاق می‌شود.
او نماینده چهارپایان زمین و وجودی نخستین است، به عنوان یگان جامع وشخصیت آسمانی شده. در عین حال او چارپای زمینی است و هر چه در روی زمین گاو نامیده می‌شود جزئی از اوست. او وجودی نخستینی است که روزگاری درآغاز از سوی خداوند ویژه‌ای به نام گئوش تشن ge.us.tasan یعنی آفریننده گاو پدید آمد.۶ در فرهنگ اساطیر واژه «گاو» بر سر یک دسته از جانوران، از قبیل گاومیش، گاوگوزن، گاوگراز و گاوماهی دیده می‌شود و نشانه آن است که این کلمه در اوستا اسم جنس بوده است. گوسفند هم که امروز به نوع میش، اعم از نر و ماده، اطلاق می‌‌شود در اصل «گیوسپنت»7 ]گاو مقدس[ بوده است و در ایران باستان میان چارپایان از همه مفیدتر تلقی می‌شده است.۸ در جدول سماوی(که در کتاب بندهش آمده است) برجهای آسمانی ذکر شده و نام گاو در آن دیده می‌شود.
در سالنامه‌های زردشتیان روزهای ماه به چهار گروه بخش می‌شوند: «گروه نخستین چنان که می‌بینیم ردیف زردشتی امشه‌سپنته را از گونه تازه دربردارد. گروه دوم مجموعه عنصرهای ایرانی بسیار کهن را در بر دارد که بنا به گفته ‌هردوت موضوع پرستش نخست نزد مرد پارس است، این مجموعه در دین زدشتی هم یافت می‌شود، ولی در آنجا پیوسته با امشه‌سپنته‌ها است، در صورتی که اینجا مستقل و به تنهایی ‌آمده است. تیشتریه ظاهراً نماینده گیاه‌هایی است که پس از باران می‌رویند و «گو» نماینده چارپا است.»9
درباره تقسیم نژادها در شش کشوری که در پیرامون خونیرس هستند، بنابر زادسپرم (فصل ۱۱ بند ۱۰) در زمان فرمانروایی هوشنگ و بنابر بندهش (فصل ۱۷ بندهای ۵ـ۴) در دوران تهمورث از حیوانی به نام گاو نام برده شده است و چنین آمده که در فرمانروایی هوشنگ هنگامی که مردم بر پشت گاو سروو (Sar.u.vo) به کشورهای دیگر می‌رفتند شبی که به ستایش آتش می‌پرداختند آتشدانها که بر سه جا بر پشت گاو نهاده بود در دریا افتاد، جوهر این آتش که (در اصل) یکی و آشکار بود، به سه آتش تقسیم شد. «در فرمانوراویی تهمورث هنگامی که مردم از خونیرس بر پشت گاو سرسوگ Sar.sa.ug به کشورهای دیگر می‌رفتند شبی در میان دریا چنین اتفاق افتاد که باد بر آتشدانی که در آن آتشی بود و در سه جابر پشت گاو نهاده بود، کوفت و آتشدانها را با آتشها به دریا انداخت و این سه آتش چون سه جان (دوباره) به‌جایی که در آن آتش بر پشت گاو بود برآمدند تا همه جا روشن شد و آن مردمان راه خود را از میان دریا ادامه دادند.۱۰
بهتر است در این بخش از جوهر تن زرتشت یاد کنیم که در زندگی اساطیری او پیش آمده است و نقش گاو را در شکل‌گیری جوهر تن زرتشت ببینیم. «جوهر تن او را اورمزد از نزد خویش به سوی باد و از باد به سوی ابر به حرکت درآورد و به صورت آب، قطره قطره، بر زمین فرو فرستاد. در پی آن، گوناگون گیاهان، از زمین روییدند، پوروشسب شش گاو سفید زرد گوش را به سوی آن گیاهان روانه کرد. دو گاوی که هنوز نزاییده بودند، به گونه‌ای معجزه آمیز شیردار شدند. بدین گونه جوهر تن زردشت که در آن گیاهان بود با شیر آن گاوان آمیخته گشت. دوغدو به خواست پوروشسب، دیگ چهارگوشی را برگرفت و شیرگاوان را در آن دوشید و آن را به ستون بزرگی آویخت. جوهر تن زردشت در آن شیر بود. در این هنگام، دیوان که خطر را احساس کرده بودند، گرد هم آمدند و سردسته دیوان به آنان خبر داد که زردشت به وجود می‌آید و پرسید که کدام‌یک از آنان می‌پذیرد که زردشت را که هنوز به صورت انسان واقعی درنیامده است، نابود کند. دیوی به نام چشمگ که مسبب زلزله و گردباد است پذیرفت که او را از میان بردارد. شهر و ده را ویران کرد، درختان را در هم شکست، اما ایزدان نگذاشتند که ستون بزرگی را که دیگ در آن بود بشکند.
پوروشسب ساقه هومی را که فروهر زردشت در آن بود و آن را بریده و به دوغدو سپرده بود، باز گرفت. آن را کوبید و با آن شیر گاو که جوهر تن زردشت در آن بود آمیخت و بدین گونه فروهر و جوهر تن زردشت با هم یکی شدند. پوروشسب و دوغدو این شیر آمیخته به هوم را نوشیدند. در اینجا بود که فره که در تن دوغدو بود با فروهر و گوهر تن زردشت یکجا به هم پیوستند و از هم‌آغوشی آنان که برخلاف مخالفت دیوان انجام گرفت نطفه زردشت در زهدان مادر بسته شد. دیوان که از این کار ناخشنود بودند، بر آن شدند که او را در شکم مادر نابود کنند. دوغدو را به تب تند و درد آزار دهنده‌ای دچار کردند. دوغدو خواست پیش پزشکان جادوگر ده برود، اما ایزدان او را از این کار بازداشتند و بدو توصیه کردند تا دست برشوید و هیزم برگیرد و روغن گاو و بوی خوش بر آتش بنهد و روغن را بر شکم بمالد و بر آن بوی خوش بسوزاند و در بستر بیارمد تا او و فرزندش از بیماری رهایی یابند.»11
گاو و مهرپرستان
مهر یا میترا۱۲ از ایزدان بزرگی است که میان آریاییان هند و ایرانی سابقه دیرینه و کهن دارد. در سروده‌های «ودایی» نام میترا چندین بار آمده است. در لوحه‌های گلی بغازکوی از چهار خدا به نامهای «وارونا، ایندرا، میترا وناساتیا» نام برده شده است که هر یک از آنان، در زیستگاه اولیه آریاها مورد پرستش بوده‌اند. پس از انشعاب، هر دسته از این اقوام، یکی از خدایان را گرامی ‌داشتند.
در گاتاها که قدیمی‌ترین و اصیل‌ترین بخش اوستاست کلمه میتره یک بار، نه به معنی فرشته، بلکه به معنی وظیفه مذهبی و تکلیفی دینی آمده است.
فرگرد چهارم، «وندیداد» که به تفصیل از معاهده بستن، پایدار ماندن، شکستن پیمان، گناه، سزای پیمان شکستن، اقسام معاهدات و شروط آنها سخن می‌دارد و پشت دهم ویژه مهر یا میتراست.
میترا که یکی از خدایان اولیه آریایی است، خدای روشنایی و حافظ نظم جهان و مدافع حق و حقیقت و تضمین کننده معاهدات و سوگندهاست.
پیروان میترا بزرگ‌ترین مخالفان دین زرتشت به شمار می‌رفتند و زرتشت میترا را از صف خدایان فروکشید و هم ردیف فرشتگان (که مخلوق اهورامزدا هستند) نهاد. میترا در اوستای متأخر فرشته بیداری، عهد و میثاق، راستی و دلیری و راهنمای آدمیان در تاریکی و یاری‌کننده کسانی است که حقشان پایمال شده و کیفررسان پیمان‌شکنان است و در ادبیات پهلوی آمده «سروش و مهرورشن بر سر پل چینوت (چینود)۱۳ به انتظار روان مردگان ایستاده‌اند تا اعمالشان را روی ترازویی که اشتباه نمی‌کند وزن کنند، سپس روان از پل عبور می‌کند.
در روایات اساطیری پیروان آیین مهر (میتراپرستان) چنین آمده است که: مهر در شب یلدا در یک غار از برخورد دو سنگ آذرین سخت زاده شده و پس از تولد، چوپانان به پرستش او پرداختند. آنگاه «اورمزد» با صدای خورشید و به وسیله کلاغی به میترا پیام داد که گاوی را هلاک کند و با آنکه مهر در باطن خود از این کار ناراحت وناراضی بود، به تعقیب گاو پرداخت و پوزه گاو را به دست گرفت و او را به غاری برد و با ضربت دشنه‌ای، خونش را ریخت. بی‌درنگ از بدن گاو خوشه‌های گندم و درخت تاک و دیگر رستنیها رویید و در پی آن عقرب، مورچه و ماری خود را به گاو رساندند تا از خونش بیاشامند (این موجودات در اوستا جزء خرفستران به حساب می‌آیند و کشتن آنها ثواب دارد). بعد از کشتن گاو، روح او به آسمان رفت و در زمین، زندگی تازه‌ای آغاز شد. مهر از آسمان گله‌ها را پاسبانی می‌کند.
همچنین مهریان، اعتقاد دارند که مهر جهان را بار دیگر زندگی و حیات می‌بخشد و او نجات دهنده‌ای است که نیک‌بختی و سعادت معنوی را به ارمغان می‌آورد، از حق و حقیقت و راستی نگاهبانی می‌کند، سوار کار و تیرانداز ماهری است در نبرد میان خیر وشر، زشتی و زیبایی، پیروزی با او است. مهر پادشاه است که میان ستارگان جای دارد و شکوه و بزرگی را به پادشاهان روی زمین عطا می‌کند. او زاینده روشنایی و لقبش شکست‌ناپذیر است. از معجزات او یکی فوران آب از دل سنگهای سخت (به خصوص زمانی که آبها نقصان می‌پذیرند) و دیگر، شکار برای سیر کردن گرسنگان است. «معتقدین مهر می‌گویند، «مهر» در هر دو جهان به پیروان خود محبت خواهد کرد».14
در آیین میتراییسم، به خصوص در زیستگاه اولیه آریاییها، قربانی کردن گاو برترین بخش و مهم‌ترین کار میتراست. بزرگ خانه، بزرگ طایفه یا بزرگ قبیله، قربانهای خود را به او پیشکش می‌کند. او توجه به روان گاو ندارد، خون او را می‌پذیرد، ستون مهره‌های پشت او را می‌شکند تن او را خرد می‌کند، اندامهای او را بند از بند جدا می‌کند، گوشهای او را می‌برد، چشمانش را برون می‌آورد۱۵» تا با این کار به زمین برکت و نیروی آسمانی بدهد.
جشنهای آیینی که همراه با نوشیدن نوشابه سکرآور است، بعدها از سوی زرتشت زشت شمرده، بر ضد آن پیکار می‌شود و درگیری دو آیین از اینجا سرچشمه می‌گیرد. در گاثاها به خصوص قطعه ۲۹ یسنا که یک سرود قدیم گاهانی است، روان گاو در پیشگاه آفریدگار گاو (اهورامزدا) می‌نالد و از رفتار بدی که توسط بیابانگردان (قبایل چادر نشین) متحمل می‌شود شکایت و درخواست دادگاه می‌کند تا چارپا بتواند داد خود را بگیرد، اما چون امکان ‌پذیر نیست حمایت‌کننده‌ای برای چارپایان در خواست می‌کند واین وظیفه به عهده زرتشت گذاشته می‌‌شود.
میتراییسم از طریق ایران و آسیای صغیر، در غرب نفوذ می‌کند. همچنین پس از سقوط هخامنشیان و به علت آشنایی و مراوده کشورهای تابعه، به خصوص با قسمت غرب ایران، میترا در آسیای صغیر، در کاپادوکیه، ارمنستان، و کوماگنه (سمیساط یا ساموساتا شهری بر کران راست فرات در ۴۸ کیلومتری ارفه) نفوذ و اعتبار خاصی می‌یابد، آن اندازه که شاهزادگان این ممالک به افتخار میترا نام خود را میترادات یا مهرداد گذاشتند و اواخر قرن اول میلادی، آیین میتراپرستی در ایتالیا نفوذ یافت. نقشه آثار بناهای میترایی نقوش و تزئینات آن که در نقاط مختلف جهان کشف شده بسیار جالب توجه است و از میان آثار برجسته میترا مراسم قربانی گاو مقدس بیشتر تصویر شده است. البته نقشهای قربانی در معابد مختلف تفاوتهایی دارند.
در یک سوی سکه‌های گوردیانوس سوم امپراتور روم (۲۳۸-۲۴۴ م) صورت میترا در حالی که گاوی را می‌کشد دیده می‌شود.
آثاری از میترا پرستی در کارتاژوـ شمال جزیره بالکان‌ـ بدست آمده است. در بریتانیا به‌خصوص شهر لندن معبدی متعلق به میترا کشف شده است.
براساس آثار باقی مانده از اروپا، این گونه می‌توان گفت که آداب و رسوم میترایی و تشریفات خاص آن در غارهای طبیعی یا مصنوعی (که بر گنبد آن تصویر آسمان نقش شده بود) انجام می‌گرفت. درون غار متکایی قرار داشت و پیروان بر آن زانو می‌زدند. در جلوه‌گاه معبد ظرف آبی برای تطهیر نهاده و در انتهای آن محراب یا تابلویی حجاری شده بود و معمولاً میترا را با کلاه فریژی (فریجی) و در حال ذبح گاو نشان می‌داد. درون معابد، به خصوص در فصل بهار، گاوی قربانی می‌شد.

 

قربانی گاو آیینی در استوره های ایران
در مورد قربانی تعریف های گوناگون شده و در یکی از نمونه‌های آن چنین آمده است: ….

در آیین میترا، قربانی گاو بسیار مورد توجه بوده است. در اعتقادات میتراییسم خون گاو نیروی باروری زمین را به همراه داشت.
از آثار باقی‌مانده از این آیین، به ویژه در اروپا استنباط می‌‌شود که: گاو در علفزار مشغول چراست، میترا از راه می‌رسد، گاو را دستگیر می‌کند و بر دوش می‌گذارد، گاو از دوش میترا به پایین جسته و فرار می‌کند، مهر گاو را دنبال می‌کند و بر پشت گاو می‌جهد، پاهای گاو خسته را به دوش گرفته و گاو را به پشت انداخته می‌کشد و پوزه ی‌ گاو به زمین کشیده می‌شود. او گاو را کشان کشان به سوی غار می‌برد. در برخی پیکره ها میترا سوار بر گاو می‌شود و شاخ های او را در دست می‌گیرد و پیروزمندانه می‌راند. گاه میترا را نشسته بر گرده ی گاو با دشنه‌ای که در کتف گاو فرو برده است، نشان داده‌اند. با کشته شدن گاو، دگرگونی اسرارآمیزی در جهان پدیدار شد. از مغز تیره ی پشت گاو نر، گندم و از خون گاو، بوته ی مو و از بدن گاو، همه ی سبزی ها و گیاهان سودمند دارویی رویید. از نطفه ی گاو (که ماه آن را پذیرفته و پالوده بود) انواع حیوانات مفید پدید آمد. بدین ترتیب قربانی کننده (میترا) با اجرای قربانی باعث یک زندگی تازه و غنی شد، سپس سوار ارابه ی زرین (که چهار اسب سفید آن را می‌کشند) شد و به آسمان بالا رفت و در آسمان تاخت و زمین را نگریست.
غیر از باروری و رویش زمین، تقدیم فدیه و قربانی در ایران باستان به منظور و خواست های گوناگونی معمول بوده است یکی از علت های قربانی (که اغلب بزرگان و شاهان برای رسیدن به قدرت و پیروزی بر دشمنان و کام روایی در آرزوهایشان آن را انجام می‌دادند) عمل به یشت پنجم موسوم به آبان یشت، یکی از بلندترین و قدیمی‌ترین یشت ها و مربوط به آناهیتا (آناهید ـ ناهید) بود.
هوشنگ پیشدادی نخستین پادشاهی است که در آبان یشت، کرده ی ۶، بندِ ۱۲، از او یاد شده است. «وی در بالای کوه هرا، صد اسب، هزار گاو و ده هزار گوسفند برای اردویسور – آناهد قربانی کرد، تا وی را بزرگ‌ترین شهریار روی زمین گرداند و بر دیوها و مردمان و پری ها و کاوی ها و کرپان ها و دیوهای مازندران و دروغ‌پرستان ورنه (دیلم و گیلان) دست یابد و همه را شکست دهد و اردویسور آناهتا، خواهش هوشنگ را اجابت کرد و او را کامروا ساخت.»
در کرده ی ۲، بندِ ۷ آبان یشت درباره ی «جمشید» آمده است: «برای ناهد، صدها اسب و ده‌هزار گوسفند قربانی و از او تمنا می‌کند که وی را در همه ی ممالک، بزرگ‌ترین شهریار گرداند و وی را بر دیوها، مردمان و جادوان و کاوی ها و کرپان های ستمکار چیره گرداند و از دیوها، ثروت، بهره، فراوانی، رمه، خورسندی و تشخص را دور بدارد و ایزد ناهد دعای وی را اجابت می‌کند.»
شخصیت دیگری که در کرده ی ۸ بند ۲۹ اسمش آمده است «ضحاک» یا اژی‌دهاک است.
«او نیز صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند برای آناهد قربانی کرد و از او خواست که وی را بر هفت کشور چیره کند، اما حاجت او برآورده نشد»
در کرده ی ۹، بندِ ۲۲، درباره ی فریدون آمده:
که برای آناهد صد اسب وهزار گاو و ده هزار گوسفند قربانی می‌کند و از او می‌خواهد که بر اژدهای سه پوزه ظفر یابد و ناهد حاجت او را برآورده کرد.»
همین طور اسامی در آبان یشت ادامه می‌یابد، و سرانجام به کی گشتاسب می‌رسد، او نیز برای ناهد قربانی می‌کند و سرانجام به آرزو و کام یابی می‌رسد.
در روایت های سنتی زرتشتیان که برگرفته از آثار پهلوی، مانند بندهش، دینکرد، گزیده‌های زادسپرم، و دادستان دینیک … است. در مورد فدیه دادن و یا قربانی کردن که به شکلی به گاو مربوط است، شرح تفسیرهایی شده است که در همه ی این ها گاو به دست اهریمن کشته می‌شود، اما کشته شدن او شبیه یک نوع قربانی شدن است. یعنی هنگامی که دیو بدی به گاو نخستین می‌رسد، گاو برخلاف تلاش اهورامزدا، بیمار می‌شود و سرانجام چشم از جهان فرو می‌بندد و از اعضای گاو گیاهان شفابخش و از نطفه ی گاو یک جفت گاو نر و ماده پدید می‌آید و به دنبال آن ها دویست و هشتاد و دو یا دویست و هفتاد و دو جفت از هر یک از حیوانات روی زمین پدیدار می‌‌شوند. کشته شدن گاو در روایت های زرتشتیان شباهت هایی با قربانی گاو در آیین میتراییسم دارد.
به تر است روایت های استوره ای ایران را در مورد مشی و مشیانه (نخستین جفت بشر) یاد کنیم که به ارواح بد شیر گاو فدیه می‌کنند.
«دیوان آنان را بر ستایش ارواح بد اغوا کردند تا از ناخشنودی‌ای که آنان را می‌آزرد، تسکین یابند. مشی شیر گاو را دوشید و کمی از آن را به طرف شمال ریخت. به دنبال آن دیوان باز هم نیرومند‌تر شدند و براثر آن باروری از آنان گرفته شد. امروز در شمال ایران بر زمین ریختن شیر گاو را گناه می‌دانند و عده‌‌ای معتقدند ریخته شدن شیر بر زمین موجب خشک شدن پستان گاو می‌شود. به‌نظر نگارنده چنین اعتقادی ممکن است ریشه در باورهای استوره های ایرانی داشته باشد.

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 27 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

بهرام پنجمبهرام گور، بر روی سکه.

بهرام پنجم یا بهرام گور پانزدهمین پادشاه ساسانی بود که بعد از پدرش یزدگردیکم از سال ۴۲۱ تا ۴۳۸ میلادی پادشاه ساسانی بود.یزدگرد اول سه پسر به نامهای شاپور و بهرام و نرسی داشت. هیچ کدام به هنگام مرگ پدر در پایتخت نبودند. شاپور شهریار ارمنستان و در ارمنستان بود. نرسی شهریار خراسان و در نیوشاپور بود. و بهرام در حیره بود.

 

روایتهائی که منشأ آن عربها بوده‌اند گوید که بهرام از کودکی به نعمان منذِر امیر عرب حیره سپرده شده بود تا نزد او پرورش یابد.بهرام نزد نعمان در قصر خورنق تربیت یافت.بعد از اینکه یزدگرد یکم درگذشت بزرگان کشور که از سیاستهای یزدگرد ناراضی بودند فردی به نام خسرو را روی کار آوردند و به سلطنت نشاندند.شاپور پسر یزدگرد پس از شنیدن مرگ پدرش به سوی پایتخت حرکت کرد که توسط بزرگان و هواداران خسرو از میان برداشته شد اما پسر دیگرش بهرام به حمایت بخشی از سپهداران و به کمک سپاهیان پادگان حیره به سوی تیسپون حرکت کرد.طبق روایات ایرانی قرار شد نزاع بهرام و خسرو بر سر پادشاهی به این ترتیب قطع شود که تاج را میان دو شیر بگذارند و هر کدام از آنها توانست تاج را بردارد پادشاه شود.خسرو زهره نداشت که پیش رود ولی بهرام پیش رفت و بعد از کشمکشی که با شیرها داشت توانست تاج را بردارد و پادشاه شود.مقارن این زمان مردمی موسوم به هیاطله به کوشان حمله کردند که مردمی قوی و تازه نفس بودند که وجودشان در شرق وحشتی ایجاد کرده بود و ایرانی ها هم در اضطراب بودند.اما بهرام برای جنگ با آنها در تاریکی شب حرکت کرد و با سرعتی زیاد خود را به هیاطله رساند و در سپیده صبح با آنها جنگی کرد و در این جنگ بهرام هیاطله را به سختی شکست داد و پادشاه آنها را کشت.بعد آنها را تا جیحون تعقیب کرد  و از رود جیحون گذشت و چنان ضربه ایی به آنها وارد کرد که تا بهرام پادشاه بود به طرف ایران نیامدند.در این جنگ غنائم بسیاری به دست آمد از جمله تاج خان هیاطله که بهرام آن را به آتشکده آذرگشسپ در شهر شیز، در آذربایجان اهدا کرد.واقعه مهم دیگری که در زمان بهرام رخ داد جنگ با  روم شرقی بود که علت این جنگ بطوریکه مؤرخین یونانی نوشته‌اند، آزار مسیحیان مقیم ایران بود که از بدرفتاری‌های مغان فرار کرده، به روم می‌رفتند.بهرام بازگشت آنها را از روم شرقی خواست و تئودوسیوس دوم از بازگشت آنها ابا کرد و بهرام دستور داد تا کارگران رومی را در معادن طلا و نقره ایران حبس و اموال آنها در ایران را توقیف کنند در نتیجه کدورت بالا گرفته و منتهی بجنگ شد.در میان صاحبان مراتب آن زمان که از حیث قدرت و نفوذ رتبهٔ نخست را داشت مهرنرسی یا (مهرنرسه) بود که لقب و عنوان هزار بندگ (صاحب هزار غلام)را داشت. نسب او به خانوادهٔ سپندیاذ یکی از هفت خاندان ممتاز دوران ساسانی می‌رسید.او نسب خود را به ویشتاسب پدر داریوش بزرگ میرساند.بهرام مهر نرسی را که از نجبای درجه اول بود را به جنگ با رومیان فرستاد و در نزدیکی نصیبین جنگی با رومیها کرد که بهرمندی نداشت. وقتی بهرام از این موضوع مطلع شد به کمک او رفت و همین که رومیان از این موضوع مطلع شدند عقب نشینی کردند ولی بهرام  تئودوسیوپولیس(ارزروم امروزی) محصره کرد ولی موفق به تسخیر آن نشد.گرچه ایرانیان از این جنگ، هیچ بهره‌ای نبرده بودند اما باز صلح محترمانه‌ای با روم منعقد شد. مابین ایران و بیزانس عهدنامه صلح صد ساله منعقد گردید و رومی ها آزادی زرتشتیان در روم را قبول کردند و ایران نیز آزادی مذهب مسیحی را در ایران پذیرفت اما این عهدنامه بخاطر مخالفت روحانیون زرتشتی در عمل اجرا نشد.در طی منازعات بین ایران و روم شرقی در ارمنستان ایران هم یک چند ادعای استقلال یا تجزیه طلبی پدید آمد اما پایان جنگ با روم شرقی به بهرام فرصت داد تا در آنجا نیز سلطهٔ ایران را اعاده کند و ارمنستان را به یک ایالت تابع تبدیل کند. چنانکه رومی‌ها هم از مدتها قبل، همین کار را در مورد بخش دیگر ارمنستان که به آنها تعلق داشت کرده بودند.بهرام پنجم در ۴۳۸ میلادی روی داد و گفته میشود که در باتلاقی فرو رفت.دلیل آنکه به او گور میگفتند به خاطر این بود که علاقه زیادی به شکار این حیوان داشته بود.از بهرام گور در ادب پارسی نیز زیاد یاد شده است و نظامی گنجوی کتاب هفت گنبد را به نام این  شاه به رشته نظم در آورده است.

بهرام پنجم ساسانی(گور)بهرام گور از شخصیت‌های مورد توجه در ادبیات و شعر فارسی است.

شکست هیاطله برای ایران خیلی مهم بود.طبق روایات ایرانی بهرام بعد از شکست هیاطله به هند رفت و پادشاه هند در ازای جلوگیری از هیاطله که برای آنان هم خطرناک بودند ایالت سند و مکران را به ایران داد و همچنین بهرام تعداد زیادی نوازنده و خواننده به ایران آورد.صحت این روایت دقیقا معلوم نیست ولی این را میرساند که بین ایران و هند در آن زمان روابطی بوده.

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 27 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

یزدگرد یکم ساسانییزدگرد یکم پسر شاپور سوم بود که بعد از عموی خود بهرام چهارم روی کار آمد.او چهاردمین پادشاه ساسانی بود که از سال ۳۹۹ تا ۴۲۰ بر ساسانیان حکمرانی کرد.درباره احوال یزدگرد یکم اختلاف بسیار است.طبق یکی از منابع او را یزدگرد نیکوکار و کمک کننده به بینوایان دانسته اما مورخان عرب و ایرانی که نوشته هایشان مبتنی بر تاریخ عهد ساسانیان است و از عقاید روحانیون زرتشتی و نجبا می باشد او را یزدگرد بزه کار و گناهکار خوانده اند.

 

در زمان یزدگرد یکم پادشاه روم آرکادیوس زمان مرگش را احساس کرد و چون ولیعهدش تئودوسیوس دوم هنوز در گهواره بود برای اینکه پسرش ی مانع بر تخت نشیند و امپراتوری روم شرقی از جنگ‌های ایران در امان بماند، در وصیت نامه اش از یزدگرد خواهش کرد که امپراتوری را حمایت کند. یزدگرد همین که بر مفاد وصیت نامه اطلاع یافت، خواجهٔ دانایی که نامش آنتیوخوس بود را، به قسطنطنیه فرستاد تا تئودوس را تربیت کند و به سنای روم اعلام کرد که دشمن پادشاه کوچک روم دشمن یزد گرد خواهد بود.پادشاه کوچک تحت سرپرستی یزدگرد بزرگ شد و دولت روم تا زمانی که پادشاه کوچک بزرگ شد از جانب ایران و یزدگرد حمایت شد و یزدگرد هیچگاه از مروت و جوانمردی خود نسبت به دولت روم نکاست.حتی زمانی که پادشاه روم از یزدگرد خواست تا با مسیحیان ایرانی خوش رفتاری کند یزدگرد فرمان داد، کلیساهایی را که خراب کرده بودند، مجدداً بنا کنند و کسانی که به جرم مسیحی بودن به زندان افتاده بودند، آزادی دهند و به روحانیون مسیحی نیز اجازه داده شد که به همه جای ایران سفر کنند.یزدگرد از مسامحه با مسیحیان بی شک برای مقاصد سیاسی استفاده کرده بود زیرا که با استوار کردن بنیان صلح ایران و روم می‌توانست، در تحکیم اقتدار سلطنت خویش بکوشد اما به نظر می‌آید که غیر از ضرورت سیاسی، یزدگرد طبعاً مایل به مسامحه در امور دیانتی بوده‌است. نسبت به قوم یهود هم که از نظر سیاسی، بی طرف محسوب می‌شدند، خوش رفتاری می‌کرد و شاید بخاطر همین طرز فکر با شوشیندخت دختری یهودی، ازدواج کرد. اما این مساحمه با مسیحیان چندی بعد ناخوشایند شد و مسیحیان چنان از خود جسارت نشان میدادند و ایرانیان را رنجیده ساختند که پادشاه چاره ایی جز دستگیری و تنبیه آنها نداد.مقارن همین زمان دولت روم تحت فشار مردم قوی و تازه نفس شمالی بود که در اثر فشار هون ها به روم غربی و شرقی هجوم آورده بودند چنانکه در سال ۴۱۰ میلادی پایتخت روم غربی به دست شخصی به نام آلاریک افتاد.در این زمانبه عقیده مورخین یزدگرد میتوانست به راحتی بقیه بین النهرین و شامات و آسیای صغیر را تصرف کند ولی از جهت دوستی با روم این کار را انجام نداد.چگونگی فوت یزدگرد یکم، نامشخص است.موافق روایات ایرانی در نزدیکی دریاچه سو (چشمه سبز نیشابور)از لگد اسبی مرده ولی بعضی ها گمان میکنند که از سو قصد فوت کرده. او سه پسر بر جای گذاشت، شاهپور، بهرام و نرسی. شاهپور را پدر، به پادشاهی قسمتی از ارمنستان که به ایران تعلق یافته بود نصب کرد. بهرام پیش پادشاه عرب در حیره که خراجگزار شاه بود، اقامت گزید. نرسی هم که از همسر یهودی یزدگرد یکم بود، در زمان فوت پدر هنوز صغیر بود.بعد از فوت او شاپور پسرش بر تخت نشست.همچنین شهر یزد را از بناهای او میدانند.

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 27 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

بهرام دوم ساسانیچهرهٔ بهرام دوم، بر روی سکه.

بعد از بهرام اول پسرش بهرام دوم به تخت نشست.پس از مرگ بهرام یکم، موبد کرتیر در ادامه سیاست‌‌های خشن و مداخله‌جویانه خود در حکومت، پسر بهرام یکم را به سلطنت گمارد. پادشاهی که همچون پدرش آلت دست او بود و از شاه القاب افتخاری دریافت کرد. بهرام دوم دست موبد کرتیر را برای قلع و قمع  پیروان دیگر ادیان باز گذاشت و حتی در تعقیب پیروان ادیان دیگر گشاده کرد.

 

بهرام دومنقشی از بهرام دوم و همسرش در سنگ‌برجستهٔ سراب قندیل در قائمیه (کازرون) نزدیک بیشابور

 بهرام دوم ۱۶ سال حکومت کرد و از کار های او مطیع کردن سک ها و برخی از ممالک شرقی ایران بود. در زمان حکومت او جنگ بین ایرانی ها و رومی ها دوباره در گرفت.امپراتور روم ,کاروس منتظر بود فرصت را برای حمله‌ای به بین النهرین ایران مناسب بیابد. بهرام که درگیر منازعات داخلی بود، فرستاده‌ای نزد وی، فرستاد تا با وی درباب صلح مذاکره کند. کاروس از قبول پیشنهاد صلح، امتناع ورزید و تهدید نمود که تمام ایران را مثل سر خویش که به کلی طاس و بیمو بود، از هر چه رستنی است، خالی خواهد کرد. بهرام از عهدهٔ مقابله با او برنیامد و سپاه روم از فرات گذشت تیسفون را هم گرفت ولی در این احوال رعد و برقی به وجود امد و بعد از آن امپراطور روم را مرده پیدا کردن که معلوم نیست بخاطر رعد برق مرده یا به علت دیگر. درهر حال قشون رومی این واقعه را علامت خشم خدا دانسته و شورش کرده و عقب نشینی را خواستار شدند.اتفاق مهم دیگری در زمان بهرام دوم اتفاق نیفتاد.بعد از او پسرش بهرام سوم روی کار آمد.

 

 

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 27 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

بهرام یکمچهرهٔ بهرام یکم، بر روی سکه.

چهارمین پادشاه ساسانی بهرام بود.او بعد از برادرش هرمز اول به تخت سلطنت نشست.بهرام ۴ سال پادشاه ایران بود.او برای به پادشاهی رسیدن، از پشتیبانی کرتیر موبد، سود برده بود. عجز و ضعف بهرام یکم  او را، در دست کرتیر، دشمن مانی ، چون بازیچه‌ای کرده بود.

 

تاج گذاری بهرام یکمتاج‌ستانی بهرام اول از اهورامزدا – تنگ چوگان حوالی کازرون

وجود کرتیر در کنار شاه باعث شد که شاه مانی را بگیرد و به او توهین کند این دخالت های کرتیر در آخر سبب شد که شاه مانی را به دست مخالفان بدهد.(زرین کوب۴۳۶). به دستور این شاه، مانی را گرفتند. و بعد از رفتارهای خشونت آمیز در زندان کشتند.زنوبیا ملکه تدمر که زن اذینه بود و بعد از او به تخت نشست برای فرار از فشار روم از ایران یاری خواست.بهرام باز هم اشتباه کرد و سپاه اندکی برای کمک ملکه فرستاد ولی این سپاه نتوانست کاری از یش برد وتدمر به دست رومی ها افتاد و پادشاه روم ارلین از اینکه ایرانی ها دخالت کرده اند مردم الان را تحریک کرد تا از طرف قفقازیه به ایران حمله کنند.کار ایرانیان با این پادشاه ضعیف النفس ساسانی مشکل شد ولی از خوش شانسی او ارلین بعد از ورود به بیزانس کشته شد.بهرام هم اندکی بعد از آن در گذشت و پسرش بهرام دوم به تخت نشست.

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 27 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

اردشیر یکمسکه‌ای طلا از سکه‌های دستهٔ دوم اردشیر، منقوش به شمایل وی

اردشیر بابکان یا اردشیر اول ساسانی که در فارسی باستان «اَرْتَه‌ خْشَ‌ثْرَ» تلفظ می‌شده اولین پادشاه ساسانی می باشد.درباره اصل و نصب اردشیر نظرات متفاوتی است که بر اساس تاریخ طبری اردشیر پسر بابک پسر ساسان بوده است.نظر دیگر درباره اصل و نسب اردشیر در شاهنامه فردوسی است که گفته حاصل ازدواج ساسان که فردی از نوادگان دارا بوده با دختر بابک که حاکم محلی در ایلت پارس بوده است.

 

بنا به تاریخ طبری اردشیر در حومه اصطخر پارس زاده شد.پدر بزرگش ساسان متولی معبد آناهیتا در اصطخر و مادربزرگش رامبهشت از خاندان بازرنگی بود.اردشیر وقتی که هفت ساله شد به نزد فرمانه دژ دارابگرد فرستاده شد و بعد از مرگ فرمانده اردشیر به جای فرمانده روی کار آمد و ارگبد دژ شد.در ادامه تاریخ طبری آمده است که بابک (پدر اردشیر وشاپور به گفته طبری) گوچهر پادشاه محلی پارس را سرنگون کرد و بعد از آن بابک نامه ایی به اردوان پنجم اشکانی نوشت و از او خواست که اجازه بدهد تا شاپور را به جای گوچهر قرار دهد اما اردوان پنجم اشکانی انها را یاغی خواند.بعد از چندی بابک مرد و شاپور بر تخت نشست اما دیری نگذشت که شاپور هم درگذشت و اردشیر به جای او روی کار آمد.اردشیر فکر سلطنت را در ذهن خود می پروراند.اردشیر بعد از این که روی کار آمد شروع به تسخیر ایالات کرد و در ابتدا کرمان را تسخیر کرد و پسرش را حاکم آنجا کرد و بعد هم خوزستان و عمان.اردوان پنجم اشکانی چون دید کار اردشیر خیلی بالا گرفته سپاهی بزرگ را که فرمانده آنها خود اردوان بود روانه جنگ با اردشیر شد سرانجام در ۲۸ آوریل (برابر با ۹ اردیبهشت)۲۲۴میلادی اردشیر با اردوان پنجم اشکانی وارد جنگ شد و طی این جنگ اردوان اشکانی کشته شد.او بعد از کشتن اردوان پنجم اخرین پادشاه اشکانی دودمان اشکانیان را بر انداخت و سلسله ساسانیان را بنیان گذاشت.دو سال بعد از مرگ اردوان پنجم اردشیر تیسفون را گرفت و پس از آن ایران تحت تسلط اردشیر در آمد اما ارمنستان وگرجستان موقتا مستقل ماندند.پیرامون سال تاجگذاری اردشیر بابکان اختلاف نظرهایی میان صاحب نظران وجود می‌دارد؛ برپایهٔ آراء و محاسبات و. ب. هنینگ، اردشیر در ۲۸ آوریل ۲۲۴ میلادی تاج گذارده‌است؛ ولیکن محاسبات س. ح. تقی‌زاده، تاریخ این رویداد را ۶ آوریل ۲۲۷ میلادی نشان می‌دهد. جوزف ویزه‌هوفر نیز برپایهٔ دیگر منابع، سال تاجگذاری اردشیر در تیسفون را ۲۲۶ میلادی و در هنگام لشکرکشی به شمال میان‌رودان می‌داند.اردشیر خود را شاهنشاه خواند و نقش بسزایی در این ایده داشت زیرا او همواره کوشید تا خویش را به مثابهٔ مزدا پرستی مرتبط با خدا و دارندهٔ فره ایزدی بنمایاند.اردشیر برای یادبودهای پیروزی‌هایش، اقدام به نقر سنگ‌نگاره در فیروزآباد (شهر گور یا اردشیرخوره)، نقش رجب و نقش رستم کرده‌است؛ در سنگ‌ نگارهٔ وی در نقش رستم، اردشیر و اهورامزدا سوار بر اسب در برابر یکدیگرند و جسد اردوان و اهریمن زیر سم اسبان اردشیر و اهورامزدا تصویر شده‌است. از این نقش چنین برمی‌آید که اردشیر می‌پنداشته و یا می‌خواسته که دیگران بپندارند که حاکمیت وی بر سرزمینی که در کتیبه‌ها «ایرانشهر» خوانده می‌شده، از سوی پروردگار مقرر شده‌است. واژهٔ ایران، پیش از این، در اوستا و به‌عنوان «نام سرزمین اسطوره‌ای آریاییان» بکار می‌رفت؛ در دوران اردشیر، عنوان «ایران» بر جغرافیای زیر حاکمیت ساسانیان اطلاق شد.

 

پیروزی اردشیر یکم بر اردوان پنجم اشکانی

سنگ‌نگارهٔ اردشیر؛ یادوارهٔ پیروزی اردشیر بر اردوان در نبرد هرمزدگان، کنده شده در فیروزآباد کنونی.

اردشیر بعد از تسخیر خراسان و باختر و خوارزم و توران و مکران به هند رفت و پنجاب را تسخیر کرد .بعد از آن اردشیر به ایران بازگشت و بعد از اینکه پایه دولت خود را محکم نمود به جنگ با رومیان روی اورد.در ۲۲۸ میلادی اردشیر از فرات گذشت و فرستادگانی نزد الکساندر سور فرستاد و به او اینگونه پیغام داد:(آنچه رومیها در آسیا متصرفند میراث من است و باید رومی ها به اروپا اکتفا کرده و آسیا را تخلیه کنند.)اما الکساندر به پیغام اردشیر توجهی نکرد و فرستادگان را محبوس کرد و آماده جنگ با اردشیر شد.الکساندر لشکر خود را به سه دسته تقسیم کرد و هر کدام را برای گرفتن بخشی از ایران راهی کرد اما اردشیر هر سه لشکر را در هم کوبید و در پایان این جنگ نصیبین و حران به تصرف اردشیر درآمد.سپس به طرف ارمنستان رفت و با مقاومت شدید خسرو پادشاه ارمنستان روبه رو شد که سرانجام او را هم شکست داد و ارمنستان را نیز گرفت.اردشیر برای اینکه مردم ار نیز با خود همراه کند به جمع اوری اوستا پرداخت و آتشکده های خاموش را روشن کرد و مذهب زرتشت را مذهب رسمی کشور کرد.اردشیر برای پیشرفت مقاصد خود به تعقیب و کشتار شاهزادگان اشکانی که مردم از خودسری و آزادی آنها در رنج و عذاب بودند پرداخت و بنیاد سلطنت و حکومت را استوار ساخت.خلاصه کارهای اردشیر به شرح زیر است:

  1. ایجاد مرکزیت و تبدیل پادشاهان محلی به نجبای درباری با القاب مختلف
  2. جمع آوری اوستا
  3. رسمی کردن مذهب زرتشت
  4. تقسیم اهالی به طبقات و درجات مختلف
  5. زنده کردن دوباره لشکر جاویدان
  6. تخفیف در مجازاتها ومنع بریدن دست

این ها کارهایی بودن که اردشیر انجام داد.عقیده هایی در باره اردشیر هم وجود دارد که به جای آزادی دوره اشکانیان باید نظم و قانون واحدی حکمفرما باشد و دولت و دین به هم وابسته اند که جدا از هم نیستند.از زمان مرگ اردشیر به‌سبب دشواری‌هایی که در منابع است، سال‌های پایانی و روز مرگ او چندان روشن نیست.

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 27 ارديبهشت 1394
نویسنده : امیرحسین ناجی

قلمرو ساسانیانقلمرو ساسانی

بعد از انقراض سلسله اشکانیان سلسله ساسانیان روی کار آمد.اردشیر پاپکان شخصی بودکه به دشمنی با اردوان پنچم برخاست و پایه های  حکومت ساسانی را پایه ریزی کرد.سلسله ای که از سال ۲۲۴ تا ۶۵۱ میلادی (۴۲۷ سال) بر ایران فرمانروایی کردند وآخرین سلسله و دودمان پیش از دوره اسلامی بودند.

 

 

نام سلسله ساسانیان از ساسان گرفته شده بود.پایتخت ایران در آن زمان تیسفون بود که در بغداد بود.بعد از رو کار آمدن ساسانیان ایران رفته رفته بزرگ می شد به طوری که به عزمت ایران در دوران هخامنشیان نزدیک شد.ساسانیان فرهنگ خالص ایرانی را دوباره برگرداندن و هر آنچه را که یونانی ها در ایران از لحاظ فرهنگی را جا گذاشته بودند از بین بردند.ساسانیان ایرانیان را مانند دوره هخامنشیان یکپارچه  کرد و با تشکیل دولتی متمرکز وحدت را در کشور تامین کرد.ساسانیان از لحاظ مذهب و نظامی هم توانمند بودند و از مرزهای خود تا آخرین سال های برپایی حکومتشان محافظت کردند.اولین اشتباه ساسانیان که عوامل سقوط آنها را فراهم کرد زمانی بود که در دوره خسرو پرویز سپاه ایران طی ۲۱ روز با اسلحه های سنگین در نبرد اورشلیم پیروز شد و با فرستاده شدن چلیپای ترسایان (صلیب اصلی مسیح) به ایران باعث خشم رومیان مسیحی شد و جنگ هایی صورت گرفت و ایرانیان در این چند جنگ شکست خوردند و عقب نشینی کردند. بعد از شکست خسرو پرویز در جنگ با روم او با بدرفتاری با اطرافیان سبب شکل گیری توطئه هایی بر علیه وی شد تا جاییکه با آنهمه جلال و شوکت روانه زندان گردید و چند روز بعد در زندان کشته شد.نوشته اند که شیرویه (قباد)نیز در مرگ پدرش دست داشته.بعد از خسرو پرویز قباد بر تخت نشست او در ابتدا کارهای خوبی انجام میداد و جایه خود را در قلب مردم باز میکرد اما همه اینها نیرنگی برای مستحکم کردن جایگاهش بود چون اندکی بعد از آن تمام برادران خود را کشت و مدتی بعد هم خود او در گذشتر زمانی کوتاه چرخه‌ای مرگبار از کینه توزی، جاه طلبی و خونخواهی آغاز شد که حکومت ساسانیان را روز به روز سست تر می کرد. بسیاری از بزرگان و ارتشیان کشته شده تا آنجا که در نبود مردان خاندان،پوراندخت دختر خسرو پرویز و پس از او،آزرمیدخت، خواهر پوراندخت را به شاهی برگزیدند.بعد از پوراندخت طی چهارسال دوازده نفر به تخت نشستند که یا بعد از چند روز یا از مقام بر کنار میشدند و یا کشته می شدند.اما سرانجام در سال ۶۳۲ یزد گرد سوم که نسبت نزدیکی با خاندان نداشته بر تخت نشست.زمانی که او بر تخت نشست تمام عوامل انقراض سلسله ساسانیان پدیدار شده بود و یزد گرد سوم هم جوان بود و هم بی تجربه و کسی هم از خاندان شاهی  به دلیل کشتار قباد وجود نداشت تا به او کمک کند.سرانجام عمرابن خطاب از ناتوانی مرزبانان ایرانی آگاهی یافت و رفته رفته به کشور نفوذ کرد. بازمانده سپاه ایران درنبرد پل پیروز شده، ولی دو نبرد سرنوشت سازِ قادسیه و جنگ نهاوند با پیروزی اعراب پایان یافتند و پس از سقوط نهاوند دیگر ایران نتوانست انسجام خود را دوباره بدست آورد و همه شهرهای ایران یکی پس از دیگری بدست عربهای تازی افتاد. پایتخت ایران، شهر تیسفون در ۶۳۷ میلادی به دست اعراب افتاد، یزدگرد سوم با سرنوشتی نامعلوم گریخت و اثری از او نماند. با مرگ یزد گرد سوم در سال ۶۵۱ میلادی، شاهنشاهی ساسانی پایان یافت.

 

تمدن ما یگانه ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید برای شما ارزوی موفقیت دارم